25 آذر-برگشت به تهران
سلام عزیزترینم امروز ساعت 3 بعدازظهر برگشتیم تهران.تو ماشین اول یکم خوابیدی ،بعدش شروع کردی غر زدن که بابا مجبور شد وسط راه پیش یک وانت پرتقال فروشی ماشین را نگه داره تا جنابعالی هوایی بخوری.تو هم با شوق و ذوق فراوون مشغول تماشای ماشینهایی بودی که در اتوبان مشغول رفت و آمد بودن .خلاصه چند دقیقه ای اونجا توقف کردیم .بعد راه افتادیم که جنابعالی تو بغل من خوابت برد.فدات بشم فرشته کوچولوا من. 2 روز پیش عصربا مامانی و خاله مهسارفتیم خونه پسر عمه من(شهریار) اونا مرغ مینا داشتن که خیلی توجه تو را به خودش جلب کرده بود.جالب اینجا بود که بعضی از صداهایی که تو از خودت درمی آوردی را مرغ مینا بلافاصله تکرار میکرد. شبش هم بابایی ...
نویسنده :
رضوان
12:58