رادین جون رادین جون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

♥ رادین♥جوانمرد کوچولو♥

25 آذر-برگشت به تهران

سلام عزیزترینم امروز ساعت 3 بعدازظهر برگشتیم تهران.تو ماشین اول یکم خوابیدی ،بعدش شروع کردی غر زدن که بابا مجبور شد وسط راه پیش یک وانت پرتقال فروشی ماشین را نگه داره تا جنابعالی هوایی بخوری.تو هم با شوق و ذوق فراوون مشغول تماشای ماشینهایی بودی که در اتوبان مشغول رفت و آمد بودن .خلاصه چند دقیقه ای اونجا توقف کردیم .بعد راه افتادیم که جنابعالی تو بغل من خوابت برد.فدات بشم فرشته کوچولوا من. 2 روز پیش عصربا مامانی و خاله مهسارفتیم خونه پسر عمه من(شهریار) اونا مرغ مینا داشتن که خیلی توجه تو را به خودش جلب کرده بود.جالب اینجا بود که بعضی از صداهایی که تو از خودت درمی آوردی را مرغ مینا بلافاصله تکرار میکرد. شبش هم بابایی ...
27 آذر 1390

23 آذر-رادین عزیز مامان

سلام جوجه من این روزا هر روز که از خواب بیدار میشی یک کار جدید انجام میدی.خیلی شیرین شدی.دل همه واست ضعف میره من که.......... قربونت برم اینقدر عزیزی دیروز واسه اولین بار دست دستی کردی. چند روزی هم هست که هرکس لباس بیرون بپوشه و بخواد از در بیرون بره پشت سرش گریه میکنی خلاصه حکایتی ا.باید سرت و گرم کنیم تا گریه نکنی. هر وقت خاله افسانه میخواد بره ،تا بهت میگه رادین بای بای سریع ناراحت میشی و دستت را بالا میگیری ،یعنی منم با خودت ببر. منم که دیگه تو هر اتاقی برم جنابعالی با روروئکت دنبالم میای مثل جوجه ها که دنبال مامانشون میرن. چند روزی هم هست که یکسره میری تلفن را از پریز در میاری. ...
27 آذر 1390

14 آذر-تاسوعا و نذری رادین

سلام گل من امروز ظهر ما نذری داشتیم.البته ما که نه ،تو گلم صاحب نذری بودی. خودتم از ساعت ٥:٣٠ صبح بیدار شدی تا به مامان کمک کنی خلاصه نذاشتی لااقل تا ساعت ٧ بخوابم.با هم بیدار شدیم و مامانی هم با صدای جنابعالی بیدار شد، و خیلی زود شروع کردیم به انجام کارهای نذری. مامان بزرگت هم ساعت ٩ آمد خونه مامانی ،کمک ما خلاصه غذا خیلی زود حدود ساعت ١١ آماده شد. بابا جون هم زحمت پخش غذا را کشید ،خاله ها هم آمدن خونه مامانی خودشون سهم نذریشونو بردند. تو هم لباس مخصوص محرمتو پوشیدی و وسط کار آمدی سری به پایین و ما که در حال آماده کردن غذا بودیم زدی......... رادین در حال آماده کردن نذری......
26 آذر 1390

20 آذر-رادین ، خوشحال در اراک

سلام عزیزترین قبلا از مامان بودن فقط اینو می دونستم که بهشت زیر پای مادره و مادرا خیلی فداکارن و خیلی بچه هاشونو دوست دارن اما دقیقا نمی دونستم همه اینا ریز به ریزش یعنی چی... نه که الان فهمیده باشم ها... نه...من انگشت کوچیکه مامانم هم نمی شم چون نه شرایط زندگی الان مثل قبله نه من می تونم مثل مامانم انقدرررررررر فداکار باشم... اما تازگیا یه چیزایی داره دستم می یاد... من تا اینجا یعنی تا خود امروز از مامان بودن اینا رو فهمیدم: یه مامان همیشه غذاش سرد می شه و اگه وقت کنه غذاشو بخوره ایستاده و با عجله می خوره طوری که بعدش دل درد می گیره... یه مامان شبا دیر می خوابه ... نصف شبا تا صبح یا شیر می ده یا جا عوض می ...
25 آذر 1390

15 آذر-عاشورا

سلام گلم امروز صبح با مامانی و افسانه جون رفتیم خیابون تا هیئت ببینیم. اولش نمیخواستیم تورو با خودمون ببیریم.اما وقتی دیدم بغل بابایی هستی و داری یه کوچولو غر میزنی.احساس کردم حوصلت از تو خونه موندن سر رفته واسه همینم سریع آمادت کردم و رفتیم. رادین ودایی جونی رادین در حال خوردن قطره مولتی ویتامین ...
16 آذر 1390

11آذر-رادین در اراک

سلام پسر خوشملم دیروز صبح با بابایی آمدیم اراک.هورا تو توی راه پسر خیلی خوبی بودی.اولش یکم خوابیدی بعد بیدار شدی و توی کریرت حسابی اطراف را نگاه میکردی بعد یکم زرده تخم مرغ و فرنی خوردی و بازم همونجا خوابیدی تا رسیدیم خونه مامانی .آفرین گلم دیروزتولد مامانی بود.اما قرار شد امروز ناهار بریم بیرون تا خاله مهسا وعمو سعید هم از تهران برسند. از طرف رادین به مامانی: مامانی جون خوبم تولدت مب ارک....     رادین خوش اخلاق در ماشین   اینجا بعد از خوردن صبحانت،یهو دیدم خودت کلاهتو آوردی رو چشمات و ...خوابت برد.مامان فدات شه. ...
12 آذر 1390

10 آذر-رادین و محرم

سلام گلم مامانی جون برای تو لباس عزاداری محرم خریده .دستشون درد نکنه. حسابی بهت میاد و ماشاله ناز شدی. اولین عکستو که تو این پست گذاشتم را انتخاب کردم برای شرکت در مسابقه نی نی و محرم ،سایت نی نی وبلاگ. ...
11 آذر 1390

8 آذر-مامان و پسر کوچولو

سلام گلم الان ساعت ٩ شبه و من و تو ،تو خونه تنهاییم .هنوز بابایی نیامده. تو توی رورئکت هستی و در حال غر زدن.بلند بلند میگی دد و انگشتاتو میخوری .آخه بازم داری دندون در میاری.فدات شم که اینقدر اذیت میشی. دقیقا دو ،شبه باز بد خواب شدی و تا صبح غر میزنی و نمیذاری مامانی هم بخوابه. دیروز که از ساعت ٤ تا ٦ صبح کامل بیدار شدی و سوار بر رورئک با مامان تو تاریکی بازی میکردی. اما دیگه من امروز از کم خوابی حسابی سر درد کشیدم.چند تا قرص خوردم تا سردردم خوب شد. خاله مهسا عصر یک ساعتی آمد پیشمون و رفت هر چی بهش اصرار کردم شام بمونه،نمود و رفت.اما تو کلی با خاله بازی کردی.وقتی خاله وارد خونه شد حتی اجازه نم...
9 آذر 1390

6 آذر-مامان و رادین در خانه

سلام عزیزم الان که دارم وبلاگتو آپ میکنم تو ،توی اتاق خودت هستی و کم کم داره خوابت میبره. گلم چیزی که این یک هفته منو اذیت کرده شیر نخوردنهای توا.نمیدونم چرا حتی تو خوابم شیر نمیخوری. غذا هر چی باشه دوست داری اونم با ماست فراوون اما شیر نه.مامانی بدن تو الان بیشتر از هر چیز به شیر نیاز داره،اینقدر مامان را اذیت نکن.                        رادین خونه خاله مهسا...... ...
8 آذر 1390

9 آبان-درآوردن دومین دندان

سلام دردونه   مامانی که دیشب رفته بود خونه خاله مهسا امروز صبح آمد خونه ما و تو در حال ابراز احساسات به مامانی بودی و کلی ذوق میکردی که من متوجه دومین دندونت شدم.                وای خداجون مثل اینکه پسرم داره واقعا آقا میشه.       ...
6 آذر 1390